اذیتم نکن
تیرم خطا نمیرود
به انگشتهای کشیدهام
پلیس مشکوک نمیشود
آرام مدادم را پشت گوش میگذارم
زیر لب آواز میخوانم
راستی !
چه کسی میفهمد
زنی
در شعری بیوزن
تو را
از پا در آورده!
***
این روزها برایم حکم آورده اند از خود شخص خدا
که عاشقی عاقبت خوشی دارد برای من
***
دستم به آسمان نمی رسد اما
دست تو را که می گیرم
چند ستاره در مشت من است
***
شکوفه های درختان سیب
کلاغ داده اند
و من
به جای سیب سرخ
کلاغ سیاهی را پرنکنده می خورم.
شیرین نیست
اما،
از درخت سیب چیدمش.
***
میآیی فرار کنیم؟
- اگر باران بیاید
- نه، هزار سال است که نیامده
و حالا حالاها که بیاید
چشمهایت را روی هم بگذار
و دستها را روی دلت
هروقت صدای جیرجیرکها بلند شد
پرواز میکنیم
باور کن
***
حوصله کن
عاقبت بزرگ می شویم
از این خانه ی هزار پنجره ی روبه رو
کمتر که نیستیم
فقط دعا کن
تا ما با خواب های عاشقانه می میریم
دنیا را آب نبرد
من از آب رفتن دامن قرمز کودکی
دل خوشی ندارم...
***
بی بی!
این سربازان، خاجند. آس پیک هم نشدند بیایند بالای ورقها بمانند لااقل!
حکم از همان اول ” دل “ بود.
ـ بازی کن!
***
آهای سقای رویاها و کابوسها...
جرعهای خواب که نه? چکهای خواب مرا بس.
***
تقصیر از خودم بود
دسته کلید علاقه که گم شد
باید قفل تمام آرزوها را عوض می کردم
.... یک شب که خسته به خانه برگشتم
دیگر هیچ رویایی کنار بالشم نمانده بود
یک نفر باید ماه را
زیر روسری اش
از پشت بام خانهُ ما دزدیده باشد.
***
کلمات کلیدی: